اینجا یه خاطره دارم

#محمد_رضا_گیاه_پرور

نوجوان که بودم برای امتحانات، شبها میرفتم پارک یاخیابان های خلوت درس می خواندم یک شب محل درس خواندنم همینجا بود نیمه های شب خیلی گرسنه شدم‌ چون خانواده فقیری بودیم پولی نداشتم که چیزی بخرم چند متر آن طرف تر پیرمردی با یک کیوسک/ گاری مانند در آن وقت شب بیسکویت می فروخت به سمت من آمد و چند بیسکویت برای من آورد و گفت هر زمان پول داشتی پرداخت کن من نپذیرفتم ،اصرار کرد چون گرسنه بودم از او گرفتم چندی گذشت نتوانستم پولش را بپردازم وقتی هم که پول توجیبی گرفتم دیگه او را ندیدم که ندیدم خدایا او را بیامرزد روحش را با اولیاء محشور بفرما الفاتحه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت نباید خالی باشد
این قسمت نباید خالی باشد
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست